loading...
سایت موسیقی شهاب خدایاری
شهاب بازدید : 223 شنبه 15 بهمن 1390 نظرات (0)
 

يك دوست معمولي هيچگاه نمي تواند گريه تو را ببيند.

يك دوست واقعي شانه هايش از گريه تو تر مي شود.

دوست معمولي اسم كوچك والدين تو را نمي داند.

دوست واقعي شايد تلفن آنها را جايي داشته باشد.

دوست معمولي يك جعبه شكلات براي مهماني تو مي آ ورد.

دوست واقعي زودتر به كمك تو مي آيد و تا دير وقت براي تميز كردن ميماند.

دوست معمولي مي پندارد كه دوستي شما بعد از يك مرافعه تمام مي شود.

دوست واقعي مي داند كه بعد از يك مرافعه دوستي شما محكمتر مي شود.

دوست واقعي كسي است كه وقتي همه تو را ترك كرده اند با تو ميماند.

شهاب بازدید : 281 شنبه 15 بهمن 1390 نظرات (3)

 

 

کاش میدانستی بعد از آن دعوت زیبا به ملاقات خودت من چه حالی بودم خبر دعوت دیدار چو از راه رسید پلک دل باز پرید من سراسیمه به دل بانگ زدم: آفرین قلب صبور زود برخیز عزیز جامه تنگ درآر وسراپا به سپیدی تو درآ وبه چشمم گفتم: باورت می شود ای چشم به ره مانده ی خیس که پس از این همه مدت زتو دعوت شده است چشم خندید وبه اشک گفت برو بعد از این دعوت زیبا به ملاقات نگاه با توام کاری نیست وبه دستان رهایم گفتم: کف برهم بزنیدهرچه غم بود گذشت دیگر اندیشه لرزش به خودت راه مده وقت آن است که آن دست محبت زتو یادی بکند خاطرم راگفتم: زودتر راه بیفت هرچه باشد بلد راه تویی ماکه یک عمر بدین خانه نشستیم وتوتنها رفتی بغض درراه به گلوگفت: مرحمت کم نشود گوییا با من بنشسته دگر کاری نیست جای ماندن چو دگر نیست از اینجا برویم پنجه از مو بدر آورده بدان شانه زدم وبه لب ها گفتم: خنده ات را بردار دست در دست تبسم بگذار ونبینم دیگر٬که تو ورچیده و خاموش به کنجی باشی سینه فریاد کشید: من نشان خواهم دادقاب نامش را در طاقچه ام و هوای خوش یادش را در حافظه ام مژده دادم به نگاهم گفتم: نذر دیدار قبول افتاده است و مبارک باشد وصلت پاک تو با برق نگاه محبوب وتپش های دلم را گفتم: اندکی آهسته آبرویم نبری پای کوبی زچه بر پا کردی؟ پای بر سینه چنان طبل نکوب نفسم را گفتم: جان ارکیده تو دگر بند نیا اشک شوقی آمد تاری جام دو چشمم بگرفت وبه پلکم فرمود: همچون دستمال حریر بنشان برق نگاه پای در راه شدم دل به مغزم می گفت: من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند ومرا خواهد دید سر به آرامی گفت: خوب چه می دانستم ٬من گمان می کردم دیدنش ممکن نیست ونمی دانستم بین تو با دل او حرف صد پیوند است من گمان می کردم سینه فریاد کشید خوب فراموش کنید هر چه بودست گذشت حرف از غصه و من گفتم و اندیشه بس است به ملاقات بیندیش و نشاط آفرین پای عزیز قدمت را قربان تند تر راه برو طاقتم طاق شده است چشم برقی می زد اشک بر گو نه نوازش می کرد لب به لبخند تبسم می کرد مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبید تاب ماندن به قفس هیچ نداشت دست بر هم می خورد نفس از شوق دم سینه تعارف می کرد سینه بر طبل خودش می کو بید عقل شرمنده به آرامی گفت: راه را گم نکنیم؟ خاطرم خنده به لب گفت نترس نگران هیچ مباش سفر منزل دوست کار هروز من است چشم بر هم بگذار دل تو را خواهد برد سر به پا گفت : کمی آهسته بگذارید که من هم برسم دل به سر گفت: بشتاب تو هنوزم عقبی؟! فکر فریاد کشید: دست خالی که بد است کاشکی سینه خندید و بگفت : دست خالی ز چه روی؟ این همه هدیه کجا چیزی نیست؟! چشم را گریه شوق قلب را عشق بزرگ سینه یک سینه سخن روح را شوق وصال لب پر از ذکر حبیب خاطر آکنده یاد کاشکی خاطر محبوب قبولش افتد شوق دیدار نباتی آورد کام جانم شیرین پای تا سر همه اندیشه وصل وه! چه رویای قشنگی دیدم خواب ای موهبت خالق پاک خواب را دریابم که در آن می توان با تو نشست می توان با تو سخن گفت و شنید خواب دنیای توانایی هاست خواب سهم من از تو و دیدار شماست خواب دنیای فراموشی هاست خواب را دریابم که تو در خواب مرا خواهی دید که تو در خواب مرا خواهی خواست وتو در خواب به من خواهی گفت تو به دیدار من ا آه! کاش می دانستی بعد از آن دعوت زیبا به ملاقات خودت من چه حالی دارم پلک دل باز پرید خواب را در یابم من به مهمانی دیدار تو می اندیشم

 

شهاب بازدید : 225 شنبه 15 بهمن 1390 نظرات (0)

پسر کو چک مدتی بودکه به کلاس پیانو می رفت و یاد گرفته بود چند قطعه

را بنوازد.مادرش برای این که اورا در یاد گیری پیانو تشویق کند بلیت یک

کنسرت پیانو را تهیه کرد و پسرک را با خود به کنسرت برد.

زمانی که به سالن وارد شدند و روی صندلی خود نشستند مادر یکی از

دوستانش را دید و پیش او رفت تا گفت و گویی بکنند.زمانی که ان ها گرم

صحبت بودند، پسرک با کنجکاوی به سمت پشت صحنه رفت.مادر که از

گفت و گو با دوستش فارغ شده بود.به سمت صندلی خودشان بر گشت و

با تعجب دید که پسرک سر جایش نیست.در همین حین پرده صحنه کنار

رفت و همه با تعجب پسر کوچکی را دیدند که پشت پیانو نشسته و قطعه

کوتاهی را می نوازد.

در این زمان استاد پیانو روی سن و به کنار پسرک امد و به آرامی به پسرک

گفت نترس،ادامه بده و خودش نیز در کنار او قرار گفت و در نواختن گوشه

هایی از قطعه به پسرک کمک کرد. او نیز بدون هیچ ترسی به نواختن قطعه

ادامه داد.این صحنه تمامی حاضران را تحت تاثیر قرار داد و شرایط بسیار

هیجان انگیزی در سالن به وجود امد.

حضور در این صحنه درست مثل حضور در عرصه زندگی است.وقتی که احساس می

کنیم مورد توجه هستیم سعی می کنیم نهایت تلاش خود را به کار گیریم ، اما

هنگامی که احساس می کنیم دست قدرتمندی از ما حمایت می کند ، با اطمینان و

اعتماد به نفس بیشتری از زیبایی های

زندگی استفاده می کنیم.

تعداد صفحات : 3

درباره ما
Profile Pic
سنتور نواز زنجانی. از شاگردان استاد ایمانی
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرتون درباره این سایت.؟
    کدام یک از سازهای سنتی را دوست دارید.؟
    شهاب و سنتور
    آمار سایت
  • کل مطالب : 46
  • کل نظرات : 15
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 7
  • آی پی امروز : 34
  • آی پی دیروز : 21
  • بازدید امروز : 39
  • باردید دیروز : 35
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 291
  • بازدید ماه : 269
  • بازدید سال : 4,369
  • بازدید کلی : 52,122